این روزا خیلی فکرم درگیره ومعمولا حواسم به اطرافم نیست! خیلی تو خودمم.چقدر از پارسال همین موقع تا امسال،اتفاق های بد برام افتاد! ناشکری نمیکنم.میتونست بدتر هم باشه.ولی خیلی سخت گذشت این یه سال.بدترین اتفاقش هم فوت مادربزرگم بود:(
امیدوارم بعد از این دیگه روزای خوب بیاد...فقط به همین امید زنده ام.
این پرت بودم حواسم،دیروزباعث یه سوتی شد! که هر وقت یادش میوفتم خنده ام میگیره.
تو مسیر که داشتم میرفتم دانشگاه، یه خانمی رو سوار کردم! ایشونم از همون اول مسیر تا آخر، یه ریز داشت حرف میزد! حالا اگه منم یه کلمه شو گوش کرده باشم! فقط هرچند وقت یه بار میگقتم :"بله! درسته!"اصلأ حواسم بهش نبود.
آخر مسیر،دست داد باهم گفت: "مؤذن، هستم"!! منم گفتم:"عه! برا کدوم مسجد؟؟"
عاخه یکی نبود بهم بگه مگه موذن زن هم داریم؟؟! حالا بالفرض که داشته باشبم! کسی با آدم دست میده!شغل شو میگه؟ مثلأ من دارم خداحافظی میکنم! دست بدم بگم دانشجو هستم:)))یا معلم هستم:))
بنده خدا فکر کرد دستش انداختم!!! اما واقعأ حواسم نبود.