چار دیواری

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

سریال شهرزاد رو دیدید؟؟؟!!حال من الان دقیقأ یه چیزیِ تو مایه های "قباد"

کاملأ درکش میکنم،نقش "قباد" رو....

               

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۹
خانم مهندس

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۴
خانم مهندس
چقدر بده نتونی به کسی بگی چته.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۵
خانم مهندس

خوشحالی یعنی : ببینی یکی از خواننده های قدیمی ، بعد چند وقت،واست کامنت بزاره^_^

خیلی مرسی میادی :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۸
خانم مهندس
تلاش میکنم یکم حال وهوامو عوض کنم!!ولی کوتاه مدتِ!! باز دوباره حالم گرفته میشه!!نکنه افسردگی گرفتم؟؟؟(بگو خدا نکنه!!)
الان که نگاه میکنم،میبینم چقدر روحیه و حال وهوام از سال اول دانشگاه تا الان تغییر کرده(بدتر شده)
نمیدونم باچی خودمو سرگرم کنم! حوصله هیچ کاری رو ندارم.قبلنا درس خوندنو خیلی دوست داشتم!! نه این که خودِ درس خوندنوها!!  موفقیت تو درس ها رو دوست داشتم ولی الان که نمرهام خوب میشه! یا مثلأ تو دانشگاه فعالم تو درس، باعث خوشحالی ام نمیشه.کلأ خیلی وقته که چیزی خوشحالم نمیکنه!!  برا منی که با چیزهای خیلی خیلی کوچیک هم خوشحال میشدم،برام عجیبه که چرا جدیدا اصلا خوشحال نمیشم.اصلأ خوشحال نیستم....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۱
خانم مهندس

امروز تولدمِ!!!!!(22سالگی ،نمیدونم ! شایدم23 سالگی!!!)

نمیدونم چرا از صبحی دارم یه ریز گریه میکنم؟؟!!!

اصلأ اینجوری نبودم!! خودمم نمیدونم چِم شده!! فقط میدونم حوصله خانواده مو ندارم!(اختلافی هم باهم نداریمااا!! کلا همه چی در صلح و صفاست) ولی نمیدونم چرا اصلأ دوست ندارم بیام خونه! وقتی هم تو خونه ام ،همه اش تو اتاقمم:/

هرچی بیشتر بهم محبت میکنن انگار بیشتر دلم میخواد ازشون دور شم!!!! طبیعیه عایا؟؟؟ چرا اینجوری شدم؟؟؟

کاش میشد بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم!! شدیدأ دلم میخواد برم از اینجا:/


میگن روز تولدت آرزوت برآورده میشه!!!(الکی مثلن:)) :آرزو میکنم که ......  (بگید آمین^_^ )

میگن نباید آرزوتو بلند بگی!وگرنه برآورده نمیشه:دی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۵
خانم مهندس

زندگی ام خیلی یکنواخت شده.این یکنواختی بشدت اذیتم میکنه.دلم یه تنوع میخواهد...

چرا اینقدر دوره کارشناسی طولانی بود!! کاش امسال وارد دوره ارشد میشدم.دلم میخواد ارشد یه شهر دیگه قبول شم.

چیکار کنم؟؟؟ چیکارکنم زندگی ام از این یکنواختی بیرون بیاد؟

روزها برام تکراری شده.نه هیجانی! نه تنوعی!!!

صبح بیدار میشم میرم دانشگاه، عصر میام خونه،یکم درس میخونم! تو نت میگردم! سریال کیمیا رو میبینم! آهنگ گوش میدم !بعدم میخوام:/


پ.ن:دوشنبه قراره من تو کارگاه آموزشی درس بدم! ولی هنوز خودم هیچی کار نکردم .اصلأ حوصله درس خوندن ندارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۰
خانم مهندس

اینقدر این روزا الکی ذهنم درگیره که نمیتونم بخوابم!!! هرکار هم میکنم که به هیچی فکر نکنم ولی بازم نمیشه!اصلأ خوابم نمیبره!

تازه بعد اذون صبح خوابم میبره! که زود باز باید بیدارم شم، عاخه صبح ها میرم باشگاه:)

راستی باشگاه رفتن دخترا خیلی سوژه خندس:)) خودم خنده ام میگره از کارهامون:))

یه ورزش میخوایم بکنیم! چه قرو فری داریم^_^

اینقدر خرید کردم برای روزی 1 ساعت ورزش کردن که دیگه هیچی پول ندارم:))

لباس مخصوص باشگاه(چند دست!لباس تکراری که نمیشه بپوشی:دی)، کفش مخصوص،ساک وزشی،قمقمه آب،(نوشیدنی،خوردنی و... یه ساعت ورزش کردیم گشنه میشیم دیگه:دی) جوراب مخصوص،ملافحه!!!حوله و....


                                                

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۸
خانم مهندس

اینقدر این روزا درگیر فضای مجازی و لپ تاپم و برنامه نویسی و... شده بودم که یهو کلافه شدم، اول از همه اکانت اینستاگرامم رو حذف کردم بعدم از گروه هایی که بودم لفت دادم و...

حالا نمیتونم دوباره اکانت بسازم برا اینستاگرامم!!

چه اشتباهی کردم!!تازه میخواستم اینجا رو  هم حذف کنم:دی

من اینستامو میخوام   epiccry شکلک های ترول

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۳
خانم مهندس
دو دل بودم!! دو دل بین این که  واقعأ خدا رو دوست دارم یا از روی عادت دارم واجباتم رو انجام میدم.
یادمِ روز اولی که چادر پوشیدم با علاقه و اشتیاق انتخابش کردم،وقتی که نماز میخوندم ،وقتی که روزه میگرفتم، وقتی که .... بخاطر این بود که رضایت خدا رو جلب کنم،فقط بخاطرخدا بود.  ولی....
یه مدتی بود احساس میکردم ،نماز میخونم از رو عادت ، روزه میگرم از رو عادت و..... یعنی فقط واجباتم رو انجام میدم چون عادت کردم،تازه تصمیم داشتم این عادتم ها رو ترک هم کنم!!!!تا حدودی هم داشتم ترک میکردم،چند وقتی بود که نماز صبح هام قضا میشد...
تو مراسم دیشب سخنران یه حرفی زد که خیلی منو به فکر برد!!گفت:"این که الان اینجایید!این که توفیق داشتین تو این مراسمات شرکت کنید یعنی خدا خیلی دوستت تون داره که بهتون همچین توفیقی داده و...." یادم اومد از این که قبلأ ،که کارهام از رو عادت نبود یه حسِ آرامشی همیشه همراهم بود،(که خیلی وقته خلأ اش رو حس میکردم)همیشه برا دایی ام دعا میکردم واز خدا میخواستم این حسِ رو به اونم بده ( وقتایی که با دایی ام بحث میکردیم سر مسائل مذهبی،گاهی نمیتونستم دلیل بیارم،فقط همیشه بهش میگفتم یه حسِ که نمیتونم با کلمات بگم و...  )ولی الان چی ؟؟؟یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم چه میسری رو میریم،چقدر کج رفتم...
از همه بدتر میخواستم همین میسرو ادامه بدم....

خدا رو شکر که دوباره اون احساسِ خوب رو بهم برگردوندی.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۴
خانم مهندس