از دیشب تا الان چندبار لزله اومده اینجا.
البته یکی اش خیلی بد بود!
ساعت3:30نصفِ شب،همه بیدارشدن.
هه هه هه هه هه
خیلی ترسیدم، خدایی:دی
اینقدر که فشارم افتاد:D
تو یکی از بزرگراره ها بابام ماشین رو داد به من.
منم همیشه آروم میرونم،هوینجوری آروم که میرفتم،ماشین پشتِ سری هی چراغ میداد.
راهنمای سمت راست رو زدم،براش.
بابام میگه:مهندس،چرا راهنما میزنی؟؟؟؟مگه میخوای بپیچی؟
من:نه!پشت سری چراغ میده،راهنما میزنم که یعنی بیا از سمت راست م سبقت بگیر
نمیدونم چرا بابام میخواست خودشو از ماشین پرت کنه پایین،
منتها اول گفت:باید برم رو صورت،سرهنگی که بهت گواهی نامه داده، اسید بپاشم،بعد خودمو بکشم
من:چرا خب؟؟خب اون چراغ داد یعنی تند برو،منم چراغ دادم یعنی سبقت بگیر^_^
بابام:
سرهنگ مذکور:
دوباره من:چرا خب؟
به دو تا از دوستام پیام دادم فردا بیان خونه مون.
الانم حوصله ندارم.
عجب کاری کردم دعوت شون کردماااا
البته میخواستم ازشوم بپرسم چه درسایی رو میخوان بردارن؟ باکدوم استادا؟؟و....
خب اینا رو تلفنی هم میشد پرسید:/
+نظرات رو تا فردا جواب میدم،ببخشید دیرشد.
_من برگشتم.
_ممنون بابت تسلیت،خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
_خدا به خانوادشون صبر بده،خیلی سخته.
خلاصه همه میمریم، اصن مُردن رو از هرطرف هم که ببینی میشه همون مردن
ندرم؟!عه نشد؟؟:/ یه بار من خواستم حرف فلسفی بزنم.حالا اگه همینو دکترشریعتی میگفت می شداااااا:(
_اینقدر اعصابم خوردمیشه،هروقت یه مدت نیستم بعد که برمیگردم میبینم یکی میگه یه مدت نیستم!از مسافرت که اومدم مریم و فیروزه ای رفتن!الانم بعضیا نوشتن یه مدت نیستن!حالا اسم نمیبرماااا!اما همونی رو میگم که نظرات وبش رو هم بسته:((.خیلی بدی:/
_خیلی خسته ام،صبحی از بعد از کلاس همش خواب بودماا اما بازم خوابم میاد.تصمیم دارم کلاس فردا رو هم بپیچونم:دی
_قدیما خانواده ها باهم زندگی میکردن!الانم یه جورایی باهم ان!متنها مدلش فرق کرده،قبلنا بچه هاشون که ازدواج میکردن,یکی از اتاق های خونه رو بهشون میدادن،به دوره،کنارهم بودن!الان طبقه ای کنارهم ان!خونه عمه ام طبقه دوم ِ،خونه پسرعمه ام طبقه سوم،واسه مراسمات خوبه،خانم ها یه طبقه بودن عاغایون یه طبقه! اینطوری راحت تری،البته فامیلای بابام که اعتقادی به حجابو اینا ندارن!کلن راحتن!زنونه مردونه هم نمیکردن خودشون راحت بودن.
_چهارشنبه،سایت دانشگاه باز میشه واسه انتخاب واحدا،چقدر پرسه،انتخاب واحد وقت گیرو کلافه کننده اس،اینکه استادش خوب باشه،تایم اش هماهنگ باشه،و...این همه هماهنگ میکنی،آخر هم یه برنامه ای میشه داغون،هر روزت پُر،استادهم بدترین استاد ممکن روانتخاب میکنی:/
چندساعت پیش خبر دادن شوهرعمه ام فوت کرده:/
خدایامرزدش.
فردا هم مراسمِ
چطوری ما، تا فردا خودمونو برسونیم تهران؟؟!!!!!:(
+نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم، ان شاءالله.
یکی از دوستان از امتحان ریاضی مهندسی گفته بودن،یاد امتحان ریاضی مهندسی خودم افتادم،
ترم بالایی ها میگفتن،خانمِ"ف"نمرهایی که میده بدون ارفاقِ!!!بعدامتحان برید اتاقش باهاش صحبت کنید،به نمرهاتون اضافه میکنه.
دوستم رفت،14 بود،شد15.منم گفتم تیری در تاریکی بزارمنم برم.
با پرویی تمام رفتم اتاق استاد،گفتم من16 شدم، نمیشه بهم17بدین؟؟:دی
استادمون گفت چرا؟؟
من:از 16 خوشم نمیاد،کلن از بچگی ازعدد16بدم میومده![دلیلی بس منطقی :دی]
استادهم گفت:خب،پس حالا که از16بدت میاد،15 میدم:/
خب؛راستش رو گفتم دیگه،خوب بودمثله دوستم بگم خواهرنداشتم مُرده، نرسیدم بخونم؟؟!!!
سرهمین راست گویی، یه بار دیگه هم ضرر کردم.
یه پروژه داشتیم گروهی بود،2نمره داشت،دادیم بیرون واسمون انجام دادن!!!بعدتحویلِ استاد دادیم،گفت:خب،مسئولیت هاتون رو بگید!(فکرِاینجاش رو نکرده بودیم.)
یکی گفت:من فلوچارت اش رو کشیدم یکی گفت:من برنامه شونوشتم.
منم اونور سکوت اختیار کرده بودم!گفت:وشما؟؟؟
من؟؟؟من استاد؟؟؟سعی کردم بحثو عوض کنم، نشد.منم اون موقع جو گیرشده بودم،زده بودم تو فازِ مذهبی بودن،نمیشد که واسه2نمره دروغ بگم!بازاگه 3نمره بودیه چیزی:)))
آخرگفتم:من واسشون دعا کردم،که بتونن انجام بدن.
استاد به من هیچی نمره نداد.
من ازشما میپرسم دعا کردن کار نیست عایا؟؟؟؟بابا کار من که سنگینتر بودهمه مسولیت اصلی رو دوشِ من بوده.
استادِ از اول هم ضدمذهب بود!مشخص بوداصن.وگرنه میفهمید کارِمن از همه سختتربوده
++نمیدونم چرا جدیدن به کارم نمیرسم!همه اش وقت کم میارم=علت کمتر اومدنم به نت.
اگه همینطوری وقت کم بیارم،باید فقط یه روز تو هفته بیام نت.
میگن جوراب رو اول که میخری باید یه آب بشوری که زود پاره نشه،منم هیچوقت اینکارو نمیکنم!کلن جورابام به مرحله شستن نمیرسن!!
عصر،بازار بودیم،اذون گفتن،رفتیم مسجد نماز بخونیم(تف تو ریا:دی)که دیدم هعی وایِ برمن جورابم سوراخ شده!!
نماز شروع شده بود،منم گفتم بهتر،میرم صف آخر که دیده نشم:)
رفتم صفِ آخر اون گوشه،اصن تو دید نبودم.نماز مغرب تموم شد،این پامو گذاشتم زیرِ اون پام که دیده نشه،با خیال آرامش نسشتم به تسبیحات گفتن!
یهو یه خانم مسنِ مهربونی گفت دخترم بیا صفِ جلو،جا هست!
من:
رفتم جلو،باز خانمی گیر داده بود بیا جلوتر جا خالیِ!!!
خب به من چه که خالیه!!مگه من جا پرکنم!!!حالا هرجا خالی بود رو میخواستن بامن پرش کنن.
شیطونه میگفت،برم وسط مسجد دادم بزنم:
مادرمن،خواهرمن!!جورابم پارَس....پاره...میفهمین؟؟؟؟؟نمیتونم بیام جلو،آبروم میره:دی
همینطوری که نشسته بودم داشتم سعی میکردم،قسمتی که سوراخ رو یواشکی بدم پشت پام.دیده نشه.
تابلند شدم،انگشت پام بــــــــــــیـــــــنگ از سوراخِ اومد بیرون
میرفتم رکوع:با اون انگشتِ بیرون اومده فیس تو فیس میشدم!هی نیشم باز میشد.
خدا قبول کنه!چه نمازی خوندم:دی
بعدِ نماز مثلِ جت دویدم برم بیرون هنوز که بیشتر از این آبروم نرفته!دیدم مامانم داره با یه خانمی صحبت میکنه.(خواستگار بود!!خواستگاری تو مسجد؟؟!!!!!)
منم مأخوذ به حیا!!!!رفتم یکم عقبتر واستادم،جورابارو هم که نمیشد کاریش کرد.
هعی چشمم میفتاد بهشون،لبخندملیح میزدنم،این شکلی:
گفتم:الان خانمِ با خودش میگه:این دخترِ خل شده باخودش میخنده!