الان میخواستم برم وبلاگ" مریم "کامنت بزارم.
بعد دیدم تو وب خودم کامنت نوشتم!!!!
امیدی بهم هست یعنی؟؟!!!:|
یه زمانی!ما تو یه شهردیگه زندگی میکردیم!!!!بهترین دوستام واسه اون شهربودن.
بعدعصری رفتیم بازار،اذون میگفتن!رفتیم مسجد،یکی از دوستامو دیدم:)
من نشناختمش!ولی اون منوشناخت!!!!!!
دانشگاه علوم پزشکی،شهرما قبول شده!!
از دوستای صمیمی ام بود!شمارشو گرفتم.بیشترباهاش در ارتباط باشم زین پس!
چه حسِ خوبیه!دیدن دوست قدیمی واینطوری غافلگیرشدن.
یه رعدوبرقی و بارونی شده اینجا که نگووو.
یه لحظه یه نور زیادی شد.بعدم یه صدای وحشتناکی، که قلبم اومد تو دهنم:)))
"هوالذی یریکم البرق خوفا وطمعاوینشیءالسحاب الثقال"
"اوکسی که است که برق را به شما نشان میدهد که هم مایه ی ترس است هم امید"<آیه12،سوره رعد>
+بااین بارونی که میاد! فک کنم برنامه بازارعصرمون کنسل شه!!
+راستی میدونستید،وقتی رعدو برق میشه،همیشه اول نور رو میبینید بعدصدا،چون سرعت نور بیشتراز صوتِ!!اما نمیدونم چرا میگن"رعدوبرق"چرا نمیگن"برق ورعد"مگه اول نور دیده نمیشه بعدصدا!!!
ظهری مامانم!ناهار زیاد درست کرده بود!واسه شب هم باشه!چون میخواست بره خونه مادربرزگم.
البته من فک کردم زیاد درست کرده!من عصرانه بخورم:)))
ظرف ها رو شستم!!چشمم افتادبه قابلمه های رو گاز که اونام رم بشورم.
بعد دیدم توش غذا داره!!!!!
مجبورشدم!دقت کنید مجبور شدم!غذاهاشو بخورم که ظرف خالی شه بشورمش دیگه:دی
بعدمامانم از راه اومده میگه :مهندس.دستت دردنکنه ظرفا رو شستی!
قابلمه ها رو هم گذاشتی تو یخچال؟؟
من درحال نگاه به افق
بده خواستم کمک کنم ظرفا رو بشورم؟؟:ا
+چرا من اینقدر میخورم چاق هم نمیشم!!هنوز3کلیوکم دارم تاقدو وزنم متناسب شه:ا
بعدأ نوشت:دوستی فرمودن:
اونوقت مامانت چیزی نگفت بهت؟!
شام رو خودت پختی یا نه؟!
بیچاره با گرزی که توی خواب دیده ازت نتونست چیزی بگه بهت که!!!! :)
:)))))))))))))))))))))))))))
فردا امتحانِ آمار دارم!!!
برم بخونم:))))
بعدامتحانِ آمار تو دانشگاه فلیم"هیس!دختران فریاد نمی زنند" رو میخوان پخش کنن برامون!
حالابه هرکدوم از دوستام گفتم بیاین بریم!!
گفتن:نه!!!!!!فیلمش ترسناکِ:0
البته منم یه بار دیدم!!!ترسناک که نیست!
ولی خب از اون تیپ فیلم های که آدمو متأثر وناراحت میکنه:((
امروز رفتیم خونه استادمون!!!!
قرار بود گل و شیرینی رو پسرای کلاس بخرن!!!!
ماکه رسیدم!دیدیم بیچاره پسرا،خیلی وقته منتظردخترا بود.خخخخخخ
کلی هم غر زدن!!(کلاس داشتیم خب)
من جلو در گلِ شونو که دیدم!!میخواستم نرم خونه استاد!!
وای خدا!! یه گلی خریده بودن!زشت،از ده فرسخی داد میزد از این ارزوناست:((50تومن داده بودن حالا40نفرآدمم میخوایم بریم خونه شون!!
عاخه چرا اینقدرپسرا خسیسأ؟؟!!!خب یه چیزِبهترمیخریدن دیگه!:((
آبرومونو بردن:(((((
تازه معلوم نیست شیرینی شون چی بوده دیگه!!توجعبه بود ماکه ندیدیم!فقط خداکنه به عقل شون رسیده باشه،شیرینی خشک نخریده باشن.
اینقدرکه من جوش زدم!!نصفِ موهام سفید شد دیگه:))))
چقدراستادمون خوش برخوردبود(راستی استادمون خانمِ)علاوه برخوش برخورد بودن!خیلی شیکتر از وقتی که دانشگاه میاد بود!
خونه شونم خیلی باسلیقه چیده بود:))(اینم ازفضولی های ما اندربابِ منزلِ استاد)